نوشته ای از شهید علم الهدی
من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین ، کوچکى قبر و عظمت آسمان.
امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهى! چه شب با شکوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریکى شب و تنهایى او مى افتم. او با این آسمان پرستاره سخن مى گفت. سر در چاه نخلستان مى کرد و مى گریست. در همین تاریکى شب على برمى خاست و به نخلستان مى رفت. فاطمه وضو مى گرفت، پیامبر به سجده مى رفت و حسن و حسین به عبادت مى پرداختند.
این خانه کوچک است،این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونى هاى بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ... صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایى عمیق ترین لحظات زندگى یک انسان است.
خدایا این خانه کوچک را براى من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفته ام، بوى خاک گرفته ام. حال مى فهمم که على ابن ابیطالب چگونه مى فرماید: سجده هاى نماز، حرکت اوّل خم شدن روى مهر، این معنا را مى دهد که خاک بوده ایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاسته ایم، متولّد شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمى گردیم مرگ. و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده مى شویم. حیات قیامت
امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن مى گویم. راستى چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگى کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این براى خود توشه سازم و توشه را راهى سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح ...همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.
در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونه اى مى گذرد و شبها به گونه اى دیگر، روزها در تنهایى با خود سخن مى گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتى که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار مى افتم؛ به فکر دست ابوذر مى افتم و دست پر توان او .... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان. گاهى این تصوّر غلط به ذهنم مى آید که در یک تکرار به سر مى برم. یکنواختى و عادت را احساس مى کنم.
امّا زندگى در این خانه کوچک که یک قلب پرتپش است؛ یک دل خاکى است در زمین خدا، در متن پاکى نمى تواند تکرار پذیر باشد؛ زیراکه لحظاتى با خدا سخن مى گویم و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مى اندیشم و زمانى به خمینى روح خدا و به فضاى پر غوغاى راهپیمایى ها و زمانى لحظه اى هم. .. آرى ... تنهایى موهبتى است الهى و در تنهایى مى توان به خدا رسید.
روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه هاى آنها مى افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوک و....آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه مى توانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشه ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن مى گوید:
" محَمَّدٌ رَسول اللّه وَ الَّذینَ مَعَه أَشدّاء عَلىَ الْکفّار ... "